نه غنچه عافيت افسون نه گل بقا تأثير
جهان رنگ شکست که ميکند تعمير
نشد زعالم و جاهل جز اينقدر و معلوم
که آن بخواب فتاد آن دگر پي تعبير
گرفتم اوج پر است اعتبار عنقايت
بنارسائي بال مگس کلاغ ميگرد
نفس مسوز بآرايش بساط جنون
بس است آبله فانوس خانه زنجير
بتيغ هم نشود باز عقده گرداب
بموج خون مکن اي بحر ناخن تدبير
بشرم کوش که بنياد حس خوبانرا
گرفته اند در آب گهر گل تعمير
دليل عبرت ما نيست غير آگاهي
گشاد دام نگاهست وحشت نخچير
نيافتيم درين کارگاه فقر و غنا
کم احتياجي خود جز کفايت تقدير
چه ممکنست که ما را زياس وانخرد
بقحط سال ترحم ذخيره تقصير
زمان فرصت ديدار سخت موهومست
بسايه مژه نظاره ميکند شبگير
زتيغ حادثه پروا نميکند (بيدل)
کسي که بر تن او جوشنست نقش حصير