شماره ١٤٤: به جام باده شناسم نه کاسه طنبور

به جام باده شناسم نه کاسه طنبور
جز آنقدر که جهان يک سر است چندين شور
ندانم آنهمه کوشش براي چيست که چرخ
زانجم آبله دار است چون کف مزدور
هجوم آبله اشک پر بسامانست
درين حديقه همين خوشه ميدهد انگور
بخرده بيني غماز عشق مي نازيم
که تا بدست سليمان رسانده ام پي مور
چو غنچه گلشن پوشيده حالتي دارم
به بيضه شوخي عنقاست در پر عصفور
زاهل قال توان بوي درد دل بردن
بجاي نغمه اگر خون کشد رگ طنبور
جهان طربگه ديدار و ما جنون نظران
پي غبار خيالي رسانده ايم بطور
کشيده اند درين معرض پشيماني
عسل تلافي نيش از طبيعت زنبور
زموج در خور جهدش شکست مي بالد
بعجز پيش نرفته است اعتبار غرور
توان معاينه کرد از فتيله سازي موج
که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور
چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد
کسي که ماند زشهد حقيقتي مهجور
زيار دورم و صبري ندارم اي ناصح
دل شکسته همين ناله ميکند معذور
زسرد مهري ايام دم مزن (بيدل)
مباد چون سحرت از نفس دمد کافور