نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
چو بوي گل شدم آخر بخامشي مشهور
زجلوه تو چگويد زبان حيرت من
که هست جوهر آينه در سخن معذور
بياد لعل تو شيرازه ميتوان بستن
چو غنچه دفتر خميازه بر لب مخمور
سر بريده نجوشد چرا زپيکر شمع
بمحفل تو که آئينه ميدهد منصور
اگر رهي بادبگاه درد دل مي برد
شکست شيشه ما محتسب نداشت ضرور
زننگ زاهد ما بگذر اي برودت طبع
بحق ريش دوشاخي که نيست کم زسمور
خلاف قاعده اصل آفت انگيز است
حذر کنيد زآبي که سرکشد زتنور
بعالمي که زند موج شعله مجمر دل
زچشمک شرري بيش نيست آتش طور
زصبح و شبنم اين باغ چشم فيض مدار
مجو طراوت عيش از چکيدن ناسور
مروتست نگهبان عاجزان ورنه
کسي ديت ننمايد طلب زکشتن مور
غبارذرگي آينه دار منفعليست
چه ممکن است فلک گشتنم کند معذور
مني بجلوه رساندم که در توئي گمشد
نداشت آينه عجز بيش ازين مقدور
بجام خنده گل مست عشرتي (بيدل)
نرفته ئي بخيال تبسم لب گور