شماره ١٣٩: مردي چو شمع در همه جا نگاه دار

مردي چو شمع در همه جا نگاه دار
هر چند سر بباد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمي که کند قطره ضبط موج
دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
تا گم نگردد آئينه بي نشانيت
هر جا روي بسر پر عنقا نگاهدار
ابرام ما ذخيره صد رنگ آبروست
هر خجلتي که مي بري از ما نگاهدار
آغوش بي نياز دل از مدعا تهيست
اين شيشه را بسنگ فگن يا نگاهدار
هر جا خط رعايت احباب خواندي است
نام وفا همان بمعما نگاهدار
يکبار صرف ياس مکن ياد رفتگان
چيزي زدي بعبرت فردا نگاهدار
در بزم وصلم آرزوي جلوه داغ کرد
يارب مرا زخواهش بيجا نگاهدار
تا در چه وقت شعله زند دود احتياج
مشتي عرق بمنع تقاضا نگاهدار
اي منکر محال اگر مرد طاقتي
ياد خرام او کن و خود را نگاهدار
بي باده نيز شيشه بطاق هوس خوشست
ما را بيادگار دل ما نگاهدار
دامان عجز با همه قدرت زکف مده
از سر فتادني بته پا نگاهدار
تا حرص کم خورد غم چيزي نداشتن
اي بوالفضول دست زدنيا نگاهدار
(بيدل) غريب کشور لفظست معنيت
عرض پري بعالم مينا نگاهدار