قد خميده ندارد بغير ناله حضور
که نيست خانه زنجير بيصدا معمور
وجود عاريت آينه دار تسليم است
مخواه غير خميدن زپيکر مزدور
محيط فال حبابي نزد زهستي من
نمايد آينه ام را مگر سراب از دور
بياد جلوه قناعت کن و فضول مباش
که سخت آينه سوز است حسن خلوت طور
نقاب معني مطلوب از طلب واکرد
قدح دماندن خميازه بر لب مخمور
شه سرير يقين شد کسي که چون حلاج
فراشت از علم دار رأيت منصور
در اين جنونکده حيرت طراز عبرتهاست
کمال باقي ياران بدستگاه قصور
گزير نيست بزير فلک ز شادي و غم
بنوش و نيش مهياست خانه زنبور
سفال خويش غنيمت شمر که مدتهاست
شکست چيني مو ريخت از سر فغفور
درا بملک قناعت که ميخرند آنجا
غبار شوکت جم سرمه وار ديده مور
بچشم عبرت اگر بنگري نخواهي ديد
زجامه جز کفن از خانها بغير قبور
اگر نه کوري و غفلت فشرده مژگانت
گشاد چشم مدان جز تبسم لب گور
گواه غفلت آفاق کسب آگاهيست
همان خوشست که باشد بخواب ديده کور
زبان زحرف خطا محو کام به (بيدل)
بهر زه چند کشي دست از آستين شعور