شماره ١٣٦: غبار فرصت ازين کارگاه وهم مگير

غبار فرصت ازين کارگاه وهم مگير
که پير گشت سحر تا دهن گشود بشير
امل بصبح قيامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقديمت آنسوي تأخير
همين کشاکش اوهام تا ابد باقيست
فنا کجاست تو خواهي بزي و خواه بمير
درين چمن نفسي ميکشيم و ميگذريم
گمان مبر بکمان خانه آرميدن تير
نفس درازي اظهار جرأت آهنگست
بسرمه تا نرسد ناله عذر ما پذير
هنوز دامن صحرا زگردباد پر است
غبار عالم ديوانه نيست بي زنجير
درين ستمکده سود و زيان من اين است
که از شکستن دل ناله ميکنم تعمير
سياه بختيم آرايشي نميخواهد
زخاک پيرهن سايه را بس است عبير
صفاي دل بنفس عمرهاست ميبازم
چو صبح آينه در زنگ ميکنم شبگير
بناتواني من ياس ميخورد سوگند
که ناله ئي نکشيدم چو خامه تصوير
زساز عجز بهر جا نفس زدم (بيدل)
بقدر جوهر آينه شد بلند صفير