شماره ١٣٣: شب زندگي سرآمد بنفس شماري آخر

شب زندگي سرآمد بنفس شماري آخر
بهوا رساند خاکم سحر انتظاري آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بي گلابم گل خنده کاري آخر
الم وداع طفلي بچه درد دل سرايم
بغبار ناله بردم غم نيسواري آخر
طپشي بباد دادم دگر از نمو مپرسيد
چو سحر چه گل دماند نفس آبياري آخر
سر راه وحشت رنگ زغبار منع پاکست
زچه پر نميفشاني قفسي نداري آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاري آخر
بغرور تقوي اي شيخ مفروش وعظ بيجا
من اگر ورع ندارم تو بمن چه داري آخر
بفسانه تغافل ستم است چشم بستن
نکني کزين گلستان بچه گل دچاري آخر
عدم و وجود امکان همه در تو محو و حيران
زبرت کجا رود کس که تو بيکناري آخر
چو چراغ کشته (بيدل) زخيال گريه مگذر
مژه ات نمي ندارد زچه ميفشاري آخر