زاهد زدعوت خلق دارد عجب کر و فر
گر گوشه گيري اينست رحمت بشور محشر
واغط باوج معني گر راه شرم دارد
بايد زخود برايد بر پايهاي منبر
جهدي که نور فطرت بي نور برنتابد
از قول فعل شخص است انديشه ها مصور
سر منزل تسلي سير قفاي زانوست
فرسخ شماره ئي نيست از موج تا بگوهر
حکم صفاي فطرت در سکته هم روانست
آب گهر نسازد استادگي مکدر
هر چند ناتوانم با ناله پرفشانم
بيمار عشق دور است از التفات بستر
مپسند طبع آزاد تهمت کش تعلق
«من الاخير» منشان بر کشتي قلندر
پست و بلند مژگان سدره نگه چند
اوراق اين گلستان بر هم گذار بگذر
حيرت سراي تحقيق صد چشم باز دارد
چون خانهاي زنجير موضوع حلقه در
آينه تا قيامت حيران خاک ليسي است
خشکي نمي توان برد از چشمه سکندر
نقش بساط فغفور آشفته مينوشتند
سر زد زموي چيني آخر خطي بمسطر
صد شکر شکوه کس از عجز ما نباليد
فربه نشد گره هم زين رشته هاي لاغر
چون سايه سعي پستي تشويش لغزشي داشت
خاکم بمشق راحت گفت اندکي فروتر
صد رنگ جلوه در پيش اما چه ميتوان کرد
افسون وعده دارد گل بر بهار ديگر
(بيدل) درين هوسگاه تا چند خودنمائي
ساز تغافلي هم آينه شد مکرر