دل بيضه طاوس خيالست ببر گير
يعني نفسي چند توهم در ته پر گير
اين صبح اميدي که طرب مايه هستيست
بادي بقفس فرض کن آهي بجگر گير
اقبال بآتش همه ياس است ندامت
گر تاج بفرق تو نهد دست بسر گير
در محفل هستي منشين محو اقامت
خميازه بهار است نفس جام سحر گير
آسودگي دهر لمينگاه طپشهاست
هر سنگ که بيني پر پرواز شرر گير
رنگ دو جهان ريخته اند از طپش دل
بر هر چه زني دست همان موج گهر گير
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نيست
ايشمع زآتش پر پروانه بزر گير
اميد بسکوي تو همين خاک نشين است
گوهر سر مويم ره صحراي دگر گير
حرفي ننوشتم که دلي خون نشد آنجا
از نامه من در پر طاوس خبر گير
بيحاصلي است آنچه زاسباب جنون نيست
دستي که نيابي بگريبان به کمر گير
(بيدل) بره عشق زمنزل اثري نيست
تا آبله ئي گر برسي مفت سفر گير