دل از فسون تعلق نگاه در زنجير
چو موج چند توان رفت راه در زنجير
امل بطبع نفس صبح محشري دارد
هنوز ريشه نهفته است آه در زنجير
چه ممکنست زسوداي طره ات رستن
نشسته ايم بروزسياه در زنجير
بساز زندگي آزادگي نيايد راست
کسي چه عرض دهد دستگاه در زنجير
بهر صفت که تأمل کني گرفتاريست
تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجير
بجرم زندگي است اين که مي برند بسر
گداز دلق و شه از حب جاه در زنجير
چو بخت يار نباشد بجهد نتوان کرد
زحلقه هاي مرصع کلاه در زنجير
نشانده ام بسر راه انتظار جنون
هزار چشم تهي از نگاه در زنجير
هجوم ناله ام از راحتم مگو (بيدل)
کشيده ام نفسي گاه گاه در زنجير