شماره ١٢٤: دست داري بر فشان چون گل درين گلزار زر

دست داري بر فشان چون گل درين گلزار زر
داغ ميخواهي بنه چون لاله در کهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند
همچو پروانه بموج شعله ئي بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بيرون در
در غمت از حلقه دارد ديده بيدار در
دشمن مشق رسائي نيست جز نفس لعين
گوش آن دارد که گشت از مکر اين مکار کر
هر سحرگه غوطه ها در اشک بلبل ميزند
نيست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهري آرد بکف
بگذرد تيغ خيالش از دل افگار گر
غير بار عشق هر باريکه هست افگندني است
(بيدل) ارباري بري باري بدوش اين باربر