شماره ١٢١: در گلستاني که سرو او نباشد جلوه گر

در گلستاني که سرو او نباشد جلوه گر
شاخ گل شمشير خون آلودم آيد در نظر
دست جرأت ها بچين آستين گردد بدل
تا تواند حلقه گرديدن بآنموي کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروي او
مي نويسد مد بسم الله ماه نو بزر
بر ندارد دست زنگار از کمين آينه
هر کرا ذوق تماشا بيش کلفت بيشتر
در تميز آب و رنگ سرو و گل عاري مباش
لفظ موزون ديگر است و معني رنگين دگر
عالم امکان نمي ارزد بچندين جستجو
زين ره آخر مي بري خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم تهمت آلود فسردن نيستم
در گريبان تامل قطرها دارد گهر
قصها محو است در آغوش بخت تيره ام
شام من جاي نفس عمريست ميدزدد سحر
اندکي پيش آ که حيرت نارساي جرأتست
چشم از آينه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها (بيدل) از برق تمنا سوختيم
ديده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر