در عشق زپرواز نفس آينه برگير
هر چند رهت قطع شود باز زسر گير
تا کي چو گهر در گره قطره فسردن
طوفان شو و آفاق بيک ديده تر گير
در ملک شهادت ديتست آنچه بيابند
اي ناله توهم خون شو و دامان اثر گير
خودداري و انديشه ديدار خيالست
دلرا بطپش آب کن و آينه بر گير
تا چند زبان گرم کند مجلس لافت
اي شعله دمي بانفس سوخته بر گير
آينه اسرار دو عالم دل جمعست
سر وقف گريبان کن و دريا بگهر گير
حيرت خبراز زشتي آفاق ندارد
آينه شو و هر چه بود عيب هنر گير
پروانه ديدار نفس سوختگانند
من رفته ام از خويش زآينه خبر گير
بر باد دهد تاکيت اين هرزه نگاهي
خود را دمي از بستن مژگان ته پر گير
(بيدل) نفسي چند چو مزدور حبابت
از بار نفس چاره محالست بسر گير