در طلسم درد از ما ميتوان بردن اثر
گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر
گرمي هنگامه هستي نگاهي بيش نيست
شمع را تار نفس محو است در مد نظر
زين محيط آخر بجرم عافيت خواهيم رفت
موج آراميده دارد چين دامان گهر
بسکه جز عريان تني ها نيست سامان کسي
پوست جاي سايه ميريزد نهال بارور
صحبت نيکان علاج کين ظالم ميشود
در دل خارا بآب لعل اگر ريزد شرر
خفت ابله دوبالا ميزند در مفلسي
ميشود از خشک گرديدن سبکتر چوب تر
از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است
چرب و نرمي ها زبان پسته گيرد در شکر
اي حباب از زورق خود اينقدر غافل مباش
نيست در درياي امکان جز نفس موج خطر
فکر جمعيت درين گلشن گل بيحاصلي است
غنچه از هر برگ دارد دست نوميدي بسر
سايه گم گشته را خورشيد مي باشد سراغ
قاصدت هم از تو مي بايد زما گيرد خبر
پيش ازين بر ناز نتوان خفت تمکين گماشت
اي خرامت موج گوهر اندکي آهسته تر
سجده عجز است (بيدل) ختم کار سرکشي
عاقبت از داغ تيغ شعله اندازد شرر