در چمن تا قامتش انداز شوخي کرد سر
سرو خاکستر شد و پرواز قمري کرد سر
بي نيازي لازم اقبال عشق افتاده است
عجز مجنون آخر استغنا بليلي کرد سر
آسمان عمريست در ايجاد دل خون ميخورد
تا کجا بحر از گهر خواهد تسلي کرد سر
زين محيطش بيش نتوان برد جز رنج پري
از رگ گردن چو موج آنکس که دعوي کرد سر
در حقيقت هيچکس از هيچکس ممتاز نيست
نور با ظلمت درين محفل مساوي کرد سر
شاهد بيباکي گردون هجوم انجم است
جوش ساغر داشت کاين طاوس مستي کرد سر
قابل جولان اشکم عرصه ديگر کجاست
هر دو عالم خاک شد کاين طفل بازي کرد سر
بسکه فرصت بر گذشتن محمل تعجيل داشت
تا دم از فردا زدم افسانه دي کرد سر
مقصد کلي بفکر کار خويش افتادنست
بي گريبان نيست هر راهي که خواهي کرد سر
(بيدل) از وضع ادب مگذر که گوهر در محيط
پاي سعي موجرا از ترک دعوي کرد سر