دارم زسير گلشن اسباب در نظر
رنگي که شعله ميزندم آب در نظر
خون شد دل از تکلف اسباب زندگي
يک لفظ پوچ وانهمه اعراب در نظر
مخمل نه ئيم و ليک زغفلت نصيب ماست
بيدارئي که نيست بجز خواب در نظر
در وادي طلب که سرابست چشمه اش
اشکي مگر نشان دهدم آب در نظر
همواري از طبيعت روشن نميرود
تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چو شبنمت بسرو چشم جا دهند
گر باشدت رعايت آداب در نظر
بر خويش هم در حسدت باز ميشود
گر گل کند حقيقت احباب در نظر
يارب صداع غفلت ما را علاج چيست
مخموري خيال و مي ناب در نظر
موهومي حقيقت ما را نموده اند
چون نقطه دهان تو ناياب در نظر
ديگر زسايه دم تيغت کجا رويم
سرها سجود مايل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها
ويرانه ايست وحشت سيلاب در نظر
آسوده ايم در کف خاکستر اميد
(بيدل) کراست بستر سنجاب در نظر