حکم دل دارد زهمواري سرو روي گهر
جز بروي خود نغلطيده است پهلوي گهر
خواه دنيا خواه عقبي گرد بيتاب دلست
بحر و ساحل ريشه گير از تخم خودروي گهر
ذوق جمعيت جهاني را بشور آورده است
در دماغ بحر افتاد از کجا بوي گهر
خاک افسردن بفرق اعتبار خودسري
قطره بار دل کشد تا کي بنيروي گهر
آبرو دست از تلاش کار دنيا شستن است
خاک ساحل باش اي نامحرم خوي گهر
مدعا زين جستجو افسردن است آگاه باش
هر کجا موجيست از خود ميرود سوي گهر
خفت اهل وقار از بي تميزي ها مخواه
قطره را نتوان نشاندن در ترازوي گهر
موج استغناست خشکي در قناعتگاه فقر
بي نمي در طبع ما آبيست از جوي گهر
کس بآساني ندارد آرايش اقبال ناز
موج چو گان ها شکست از بردن گوي گهر
فکر خويش آن نيست کز دل رفع ننمائي دوئي
فرق نتوان يافت از سر تا به زانوي گهر
غازه اقبال من خاک ره فقر است و بس
(بيدل) از گرد يتيمي شسته ام روي گهر