چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه گر دارد بهار
ساعتي چون بوي گل از قيد پيراهن برا
از تو چشم آشنائي آنقدر دارد بهار
کهکشان هم پايمال موج طوفان گلست
سبزه را زخواب غفلت چند بردارد بهار
از صلاي رنگ عيش انجمن غافل مباش
پاره هائي چند بر خون جگر دارد بهار
چشم تا واکرده ئي رنگ از نظرها رفته است
از نسيم صبح دامن بر کمر دارد بهار
بي فنا نتوان گلي زين هستي موهوم چيد
صفحه ما گر زني آتش شرر دارد بهار
از خزان آئينه دارد صبح تا گل ميکند
جز شکستن نيست رنگ ما اگر دارد بهار
ابر مي نالد گر اسباب نشاط اينچمن
هر چه دارد در فشار چشم تر دارد بهار
از گل و سنبل بنظم و نثر سعدي قانعم
اينمعاني در گلستان بيشتر دارد بهار
مو بمويم حسرت زحمت تبسم ميکند
هر که گردد بسملت بر من نظر دارد بهار
زين چمن (بيدل) نه سروي جست و نه شمشاد رست
از خيال قامتش دودي بسر دارد بهار