شماره ١٠٩: چشم واکردم بخويش اما زآغوش شرار

چشم واکردم بخويش اما زآغوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
از شکوه آه عالم سوز من غافل مباش
گلخني خوابيده است اينجا در آغوش شرار
فرصت هستي گشاد و بست چشمي بيش نيست
اين شبستان روشنست زشمع خاموش شرار
با همه کمفرصتي ديک املها پخته ايم
برق هوشي کو که برداريم سرپوش شرار
نيست صبح هستي ما تهمت آلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوتي ديگر ندارد خجلت عريان تني
ميدهد پوشيدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نيرنگم که در انديشه رمز فنا
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
يکدل اينجا غافل از شوق تو نتوان يافتن
سنگ هم دارد همان خمخانه جوش شرار
ساقي اين محفل عبرت زبس کم فرصتي است
ميکشد ساغر زرنگ رفته مدهوش شرار
کو دماغ الفت با اين و آن پراداختن
کز دماغ خويش لبريزم چو آغوش شرار
نيست آسان از طلسم خويش بيرون آمدن
(بيدل) اينجا محمل سنگست بر دوش شرار