چشم تعظيم از گرانجانان اين محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخيزد شرار
سير اين گلشن مآلش انفعال خرمي است
عاقبت سر در شکست رنگ ميدزدد بهار
هر چه ميبالد علم بر دوش گرد عاجزيست
نيستان شد عرصه از انگشتهاي زينهار
از بناي چيني دل کيست بردارد شکست
اي فلک گر مردي اينمواز خمير ما برار
نشه دور و تسلسل تا کرا گردد نصيب
جاي ساغر شش جهت خميازه مي چيند خمار
دل زضبط يک نفس جمعيت کليش نيست
بحر زافسون گهر تا کي زخود گيرد کنار
عالم امکان تماشاخانه آئينه است
هر چه مي بينم برنگ رفته خويشم دچار
با دل افتاده است کار زندگي آگاه باش
آب را ناچار بايد گشت در گوهر غبار
بر زبان ياس امشب نام فرهاد که بود
کز گراني شد صدا نقش نگين کوهسار
بوي پيراهن بحسرت کرد خلقي را مثل
مي کشد يکديده يعقوب چندين انتظار
از نفس سعي جنون ناقصم فهميدني است
صد گريبان ميدرم اما همين يک رشته وار
ميکشم تا قامت پيريست بار هر چه هست
گو فلک دوش خم خود نيز بر دوشم گذار
بورياي فقرم آخر شهره آفاق شد
هرسر موي من اينجا چون نفس شد نيسوار
زحمت فکر درودن تا کي اي کشت امل
پر کهن شد ريشه اکنون گردن ديگر برار
(بيدل) از علم و عمل گر مدعا جمعيت است
هيچ کاري غير بيکاري نميآيد بکار