شماره ١٠٧: جسم غافل را باندوه رم فرصت چکار

جسم غافل را باندوه رم فرصت چکار
کاروان هر سو رود بر خويش مي بالد غبار
عيش اين گلشن دليل طبع خرسند است و بس
ورنه از کس بيدماغي برنميدار بهار
طاقت خودداري از امواج دريا برده اند
داد ما را عشق در بي اختياري اختيار
همنوائي کو که از ما واکشد درد دلي
آب هم در ناله مي آيد بذوق کوهسار
ديده نتوان يافتن روشن سواد جلوه اش
تا غبارت برنميخيزد زراه انتظار
دل بذوق وصل نقشي ميزند بر روي آب
ايهوس آئينه بشکن سخت بيرنگست يار
بي نگاه واپسيني نيست از خود رفتنم
چون رم آهوست گرد وحشت دنباله دار
عشرت گلزار بيرنگي مهيا کرده ام
در خزانم رنگهاي رفته مي آيد بکار
نخل آهم آبيار من گداز دل بس است
بحر رحمت گو مجوش و ابر احسان گو مبار
تا نباشم خجلت آلود زمينگيري چو سنگ
محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جيب و دامن ديوانگي
شانه ئي در کار دارد ريشخند روزگار
برق راحتهاست (بيدل) اعتبارات جهان
نعل در آتش زجوش رنگ ميگردد بهار