شماره ١٠٤: تا کي خيال هستي موهوم سر بر آر

تا کي خيال هستي موهوم سر بر آر
عنقائي اي حباب ازين بيضه پر برآر
حيف از دلي که رنج فسون نفس کشد
از قيد رشته ئي که نداري گهر برآر
جهدي که شعله ات نکشد ننگ اخگري
خاکستري برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن زآمد و رفت خيال پوچ
بر روي خلق از مژه بسته در برآر
سامان دهر نيست حريف قناعتت
اين بحر را بقدر لب خشک تر برآر
سيماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را زجرگه بد و نيک اينقدر برآر
پشت دو تا تدارک او بار سرکشيست
تيغ آن زمانکه ريخت دم از هم بسر برآر
آهي بلب رسان که نيفسرده ئي هنوز
زآن بيشتر که سنگ براري شرر برآر
سامان تازه روئيت از شمع نيست کم
خار شکسته را زقدم گل بسر برآر
فکر شکست چيني دل مفت جهد گير
موئيست در خمير تو اي بيخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهيد عشق
ايخاک تشنه مرده زبان ديگر برآر
(بيدل) نفس بياد خدنگت گرفته است
تا زندگيست خون خور و تير از جگر برآر