شماره ٩٠: از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر

از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در يکدگر
بسته ام محمل بدوش ياس و از خود ميروم
بال پروازي ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موي ميانت تا کرا باشد نصيب
گل رخان را زين هوس زنار مي بندد کمر
چون گهر زين پيش سامان سرشکي داشتم
اين زمانم نيست جز حيرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت باين کمفرصتي مخمور کيست
صورت خميازه دارد چين دامان سحر
عالمي را از تغافل ربط الفت داده ايم
نيست مژگان قابل شيرازه بي ضبط نظر
اين تن آساني دليل وحشت سرشار نيست
هر قدر افسرده گردد سنگ مي بندد کمر
گر فلک بي اعتبارت کرد جاي شکوه نيست
بر حلاوت بسته دل چون گره در نيشکر
فکر فردا چند ازين خاک غبار آماده است
هم تو خواهي بود صبح خويش يا صبح دگر
سير رنگ و بو هوس داري زگل غافل مباش
شوخي پرواز نتوان ديد جز در بال و پر
چند بايد شد هوس فرسود کسب اعتبار
مرهم اي غافل نمي ارزد بچندين دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگيست
تا دل خاکست (بيدل) اشک را حد سفر