ياس فرساي تغافل دل ناشاد مباد
بيدلانيم فراموشي ما ياد مباد
عيش ما غير گرفتاري دل چيزي نيست
يارب اين صيد زدام و قفس آزاد مباد
پرگشودن زاسيران محبت ستم است
ذوق آزادي ما خجلت صياد مباد
عاشق از جانکني حکم وفا غافل نيست
نقش شيرين بسر تربيت فرهاد مباد
همه عنقا بقفس در طلب عنقائيم
آدمي بيخبر از فهم پريزاد مباد
صور در پرده نوميدي دل خوابيده است
يارب اين فتنه نوا قابل فرياد مباد
در عدم بيخبر از خويش فراغي داريم
صلح ما متهم نسبت اضداد مباد
نفس افشاگر راز دو جهان نوميديست
خاک اين باد به جز در دهن باد مباد
هاي و هوئي که نواسنج خرابات دلست
سر بهم کوفتن سبحه زهاد مباد
صبح وشام از نفس سرد غرض جوئي چند
بادباديست بعالم که چنين باد مباد
حيف همت که کسي چشم بعبرت دوزد
انتخاب دو جهان زحمت اين صاد مباد
شبخون خط پرکار بمرکز مبريد
هر چه جز دل بعمارت رسد آباد مباد
حادثات آنهمه تشويش ندارد (بيدل)
صبر زحمت کش انديشه بيداد مباد