شماره ٧٧: ياد شوقي کز جفاهايت دل ما شاد بود

ياد شوقي کز جفاهايت دل ما شاد بود
در شکست اين شيشه را جوش مبارک باد بود
آبيار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هر کجا آهي دميد اشک منش همزاد بود
زندگي را مغتنم ميداشتم غافل ازين
کز نفس تيغ دودم در دست اين جلاد بود
وانکرد آئينه گر ديدن گره از کار من
بند حيرت سخت تر از بيضه فولاد بود
عمر پروازم چو بوي گل بافسردن گذشت
اين قفس آئينه دار خاطر صياد بود
مفت ما کز سعي ناکامي باستغنا زديم
ورنه دل مستسقي و عالم سراب آباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها ميکشد
گر پري ميزد چو رنگ از خويش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت ميچکد
بيخودي در صنعت راحت عجب اسناد بود
شبکه در بزمت صلاي سوختن ميداد عشق
نغمه ساز سپندم هر چه باداباد بود
روزگاري شد که در تعبير هيچ افتاده ايم
چشم ما تا داشت خوابي عالمي آباد بود
عالم نسيان تماشاخانه يکتائي است
عکس بود آن جلوه تا آئينه ام دريا بود
صد نگارستان چين با بيخودي طي کرده ام
لغزش پا هم براهت خامه بهزاد بود
سرمه اکنون نسخه خاموشي از من ميبرد
ياد ايامي که مو هم بر تنم فرياد بود
پيريم جز ساغر تکليف همان کندن نداد
قامت خم گشته (بيدل) تيشه فرهاد بود