هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد
شرار کاغذ ما ريزش تخم دگر دارد
غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگيزي
نفسها رفته رفته شور محشر بار مي آورد
جلال عشق آخر سرمه سازد شور امکانرا
زبرق غيرت آتش نيستان ناله نگذارد
جهان محکوم تقدير است بايد داشت معذورش
اگر ناخن زقدرت دم زند گو پشت خود خارد
چه کل خرمن کنيم از ريشهاي نقش پيشاني
عرق در مزرع بيحاصل ما خنده ميکارد
شکست شيشه بر هم ميزند هنگامه مستان
کسي از امتحان يارب دل ما را نيازارد
باين ذوق طرب کز حسرت ديدار لبريزم
نگه خواهد چکيدن گرتري دامانم افشارد
جنون مشرب پروانه ئي دارم که از مستي
زند آتش بخويش و صيقل آئينه پندارد
مژه هر جا گشودم سير نيرنگ دوئي کردم
ببندم چشم تا از راه من آئينه بردارد
نمو از ريشه بي عشرت ما ميکشد گردن
وگرنه ابر اين وادي سرافگنده مي بارد
چو غفلت غافليم از غفلت احوال خود (بيدل)
فراموشي فراموشي بياد کس نمي آرد