هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک وتر بندد
بدزدم در خود آغوشي که بر آفاق دربندد
باين يکرشته زناريکه در رهن نفس دارم
گسستن تا بکي چون سبحه صد جايم کمربندد
بآزادي شوم چون شمع تا ممتاز اين محفل
گشايم رشته پائي که دستارم بسر بندد
بهم چشمان خيال امتيازم آب ميسازد
خدايا قطره ام بيرون اين دريا گهر بندد
زحاصل قطع خواهش کن که اين نخل گلستانرا
بطومار نمو مهر است در هر جا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاريت در خانه آئينه خر بندد
جنون گل عيانست از گريبان چاکي اجزا
که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهاني در غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سير صحرائي که راه خانه بربندد
ببزم عشق پر بي جرائت تمهيد زنهارم
مگر اشکي چو مژگان بر سر انگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسپانم
حضور بوريا يارب بپهلويم شکر بندد
زبس وارستگي ميجوشد از بنياد من (بيدل)
برنگ الفت نگيرد نقش من نقاش گر بندد