همين دنياست کانجامش قيامت پرده در گردد
دمد پشت ورق از صفحه هنگاميکه برگردد
مژه بربند و فارغ شو زمکروهات اين محفل
تغافل عالمي دارد که عيب آنجا هنر گردد
زاقبال ادب کن بيخلل بنياد عزت را
بدريا قطره چون خشکي بخود بندد گهر گردد
مهياي خجالت باش اگر عزم سخن داري
قلم هر گاه گردد مايل تحريرتر گردد
مپندار از درشتيهاي طبع آسان برون آئي
بصد طوفان رسد کهسار تا سنگي شرر گردد
بآساني حبابت پا برآورد است از دامن
بخود بال اندکي ديگر که مغز از سر بدر گردد
کمال خواجگي در رهن صوف و اطلس است اينجا
اگر اينست عزت آدمي آن به که خر گردد
درين محفل که چون آئينه عام افتاد بيدردي
توهم واکرده ئي چشمي که ممکن نيست تر گردد
غم ديگر ندارد شمع غير از داغ صحبت ها
شبي در شب نهان دارم مباد اين شب سحر گردد
چه امکان است گردون از شکست ما شود غافل
مگر دوري رسد کاين آسيا جاي دگر گردد
چو شمعم آنقدر ممنون پا برجائي همت
که رنگ از چهره من گر پرد برگرد سر گردد
زبس پروانه فرصت کمينيهاي پروازم
نفس گر دامن افشاند چو صبحم بال و پر گردد
هواي عالم ديدار و خودداري چه حرفست اين
چو عکس آئينه اينجا تا قيامت دربدر گردد
ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن
پيامت با که گويد آنکه از پيش تو برگردد
سواد آن تبسم نيست کشف هيچکس (بيدل)
مگر اين خط مبهم را لبش زير و زبر دارد