همچو مينا غنچه رازم بهار آهنگ شد
پرتوي از خون دل بيرون دويد و رنگ شد
بسکه دريادت بچندين رنگ حسرت سوختم
چون پر طاوس داغم عالم نيرنگ شد
کوه تمکيني باين افسردگيها حيرت است
بسکه زير بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضاي داشتم
تا نگه آغوش پيدا کرد عالم تنگ شد
پيکرم در جستجويت رفت همدوش نفس
رشته اين ساز از فرسودگي آهنگ شد
در شکنج پيريم هر مو زبان ناله ايست
از خميدنها سراپايم طرف با چنگ شد
آنقدر وامانده ام کز الفتم ناتوان گذشت
اشک هم در پاي من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آئينه ات ميگون دميد
دود هم از شعله حسن تو آتش رنگ شد
کسب آگاهي کدورتخانه تعمير است و بس
هر قدر آئينه شد دل زير مشق زنگ شد
هيچ کس حسرت کش بي مهري خوبان مباد
آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
(بيدل) از درد وطن خون گشت ذوق غربتم
بسکه ياد آشيان کردم قفس هم تنگ شد