شماره ٦٣: همچو آتش هر کرا دود طلب در سر بود

همچو آتش هر کرا دود طلب در سر بود
هر خس و خارش باوج مدعا رهبر بود
ميزند ساغر بطاق ابروي آسودگي
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بي هوائي نيست ممکن گرم جستجو شدن
سعي در بي مطلبيها طاير بي پر بود
خاک ناگرديده نتوان بوي راحت يافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
از شکست خويش دريا ميکشد سعي حباب
نشه کم ظرف ما هم کاش ازين ساغر بود
چاک حرمان در دل و سنگ ندامت بر سر است
هر کرا چون سکه روي التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومي نشو و نماست
عافيت درمزرع ما آفت ديگر بود
نيست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است
آتش دل آبروي ديده مجمر بود
در محيط انقلاب امواج جوش احتياج
حفظ آبرو است چون گوهر اگر لنگر بود
هر که از وصف خط نوخيز خوبان غافل است
در نيام لب زبانش تيغ بي جوهر بود
حاصل عمر از جهان يکدل بدست آوردنست
مقصد غواص ازين نه بحر يک گوهرد
چون مه نوبر ضعيفيها بساطي چيده ايم
مايه باليدن ما پهلوي لاغر بود
رونق پيريست (بيدل) از جواني دم زدن
جنس گرمي زينت دکان خاکستر بود