همت از گردن کشي مشکل باستغنا رسد
برخم تسليم زن تا سر به پشت پا رسد
تا زمستي تردماغي انفعال آماده باش
آخر از صهبا خمي بر گردن مينا رسد
فطرت آفها کشد تا نقش بربندد درست
اولين جام شکست از شيشه بر خارا رسد
غافل از کيفيت پيغام يکتائي مباش
قاصد او ميرسد هر جا دماغ ما رسد
عالمي را بي بضاعت کرد سوداي شعور
نقدي از خود کم کند هر کس بجنسي وارسد
راحت آبادي که وحشت باني آثار اوست
گر کسي تا پاي ديوارش رسد صحرا رسد
نور شمع عزتم اما درين ظلمت سرا
عالمي پهلو تهي سازد که بر من جا رسد
همچو بوي غنچه از ضعفي که دارم در کمين
امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد
پيکرم چون شمع از ننگ زمينگيري گداخت
سر بره مي افگنم تا پا بخواب پا رسد
همنشينان زين چمن رفتند من هم بعد ازين
بشکنم رنگي که فريادم بآن گلها رسد
غنچه شو بوي گل طرز کلامم نازک است
بي تامل نيست ممکن کس باين انشا رسد
خودسري (بيدل) چه مقدار آبيار وهمهاست
سرو زين اندام ميخواهد بآن بالا رسد