شماره ٥٧: هر که حرفي از لبت واميکشد

هر که حرفي از لبت واميکشد
از رگ ياقوت صهبا ميکشد
بسکه مخمور خيالت رفته ايم
آمدن خميازه ما ميکشد
نازش ما بيکسان بر نيستي است
خار و خس از شعله بالا ميکشد
شوق تا بر لب رساند ناله ئي
گرد دل دامان صحرا ميکشد
ميرويم از خويش خجلت ميکشيم
ذوق آغوش که ما را ميکشد
عشق خونخوار از دم تيغ فنا
دست احسان بر سر ما ميکشد
خودگدازي ظرف پيداکردنست
اشک درياها بمينا ميکشد
عمرها شد پاي خواب آلود من
انتقام از سعي بيجا ميکشد
ني نشان دارم نه نام اما هنوز
همت من ننگ عنقا ميکشد
ميگريزم از اثرهاي غرور
اشک هر جا سرکشد پا ميکشد
محو عشق از کفر و ايمان فارغست
خانه حيرت تماشا ميکشد
(بيدل) از لبيک و ناقوسم مپرس
عشق در گوشم نواها ميکشد