شماره ٥٦: هر که اينجا ميرسد بي اعتدالي ميکند

هر که اينجا ميرسد بي اعتدالي ميکند
شمع هم در بزم مستان شيشه خالي ميکند
تا بگردون چيد آثار بناي ميکشي
طاق اين ميخانه را ساغر هلالي ميکند
زاهد ابر ريش چندان اعتماد فاسد است
آخر اين قالي که مي بافي جوالي ميکند
درس دانش ختم کن کائينه دار سيم و زر
زنگي مکروه را ملا جمالي ميکند
سر بزانوئيم اما جمله بيرون دريم
حلقه از خود هم همان سير حوالي ميکند
طاقتي کو تا کسي نازد بافسون تلاش
رنگ ها پرواز در افسرده بالي ميکند
زندگي صيد رم است آگاه باشيد از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالي ميکند
غره نتوان زيست بر باد و بروت اعتبار
چيني فغفور را يک مو سفالي ميکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبيکه در جامت زلالي ميکند
از زبان حيرت ديدار کس آگاه نيست
عمرها شد چشم من فرياد حالي ميکند
جز ندامت نيست دلاک کسلهاي هوس
دست افسوسيکه دارم سينه مالي ميکند
گوشه ديوار فقرم گرمي پهلو بس است
سايه بر دوش و برم کار نهالي ميکند
چون چنار از بي بري هم کاش تا پيري رسم
چاره من دود آه کهنه سالي ميکند
شرم محرومست (بيدل) از حصول مدعا
بيشتر کار جهان بي انفعالي ميکند