هر کس برهت چشم تري داشته باشد
در قطره محيط گهري داشته باشد
با ناله چرا اينهمه از پاي درآيد
گر کوه زتمکين کمري داشته باشد
از فخر کند جزو تن خويش چو نرگس
ناديده اگر سيم و زري داشته باشد
چون برگ گل آئينه آغوش بهار است
چشميکه بپايت نظري داشته باشد
گر جيب دل از حسرت نامت نزند چاک
دانم که نگين هم جگري داشته باشد
آسودگي و هوش پرستي چه خيال است
اين نشه زخودبيخبري داشته باشد
ما خود نرسيديم زهستي بمثالي
اين آينه شايد دگري داشته باشد
جز برق درين مزرعه کس نيست که امروز
بر مشت خس ما نظري داشته باشد
افسانه تسلي نفس عبرت ما نيست
اين پنبه مگر کوش کري داشته باشد
زين فيض که عام است لب مطرب ما را
خاکستر ني هم شکري داشته باشد
عالم همه گر يک دل بيمار برايد
مشکل که زمن خسته تري داشته باشد
چشميست که بايد برخ هر دو جهان بست
گر رفتن ازين خانه دري داشته باشد
(بيدل) چو نفس چاره ندارد زطپيدن
آنکس که زهستي اثري داشته باشد