شماره ٥٢: هرگز بدستگاه نظر پا نميرسد

هرگز بدستگاه نظر پا نميرسد
کور عصاپرست به بينا نميرسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نيست
هر صاحب نفس بمسيحا نميرسد
گل خاک گشت و شوخي رنگ حنا نيافت
افسوس جبهه ئي که بآن پا نميرسد
اين است اگر حقيقت نيرنگ وعده ات
مائيم و فرصتيکه بفردا نميرسد
از نقش اعتبار جهان سخت ساده ايم
تمثال کس بآينه ما نميرسد
در جستجوي ما نکشي زحمت سراغ
جائي رسيده ايم که عنقا نميرسد
ما را چو سيل خاک بسر کردن است و بس
تا آنزمان که دست بدريا نميرسد
آسوده اند صاف دلان از زبان خلق
از موج مي شکست بمينا نميرسد
يک دست ميدمد سحر و شام روزگار
هيچ آفتي باين گل رعنا نميرسد
در گلشنيکه اوست چه شبنم کدام رنگ
يعني دعاي بوي گل آنجا نميرسد
رمز دهان يار زما بيخودان مپرس
طبع سقيم ما بمعما نميرسد
زاهد دماغ تو به بکوثر رسانده ئي
معذور کاين خيال بصهبا نميرسد
آخر برنگ نقش قدم خاک گشتن است
آئينه پيش پا و کسي وا نميرسد
(بيدل) بعرض جوهر اسرار خوب و زشت
آئينه ئي بصفحه سيما نميرسد