هر کرا اجزاي موهوم نفس دفتر بود
گر همه چون صبح بر چرخش برد ابتر بود
عشرت هر کس بقدر دستگاه وضع اوست
گلخني را دود ريحانست و گل اخگر بود
هر که هست از همدم ناجنس ايذا ميکشد
رگ زدست خون فاسد در دم نشتر بود
با ادب سر کن بخوبان ورنه در بيطاقتي
بال پروانه گلوي شمع را خنجر بود
تا تواني از غبار بيکسي سر بر متاب
گوهر از گرد يتيمي صاحب افسر بود
مايه نوميدي ئي در کار دارد سعي آه
بي شکستن نيست ممکن تير ما را پر بود
همچو مجنون هر کرا از داغ سودا افسريست
گردبادش خيمه و ريگ روان لشکر بود
اي جنون برخيز تا ميناي گردون بشکنيم
طالع برگشته تا کي گردش ساغر بود
بي فنا مژگان راحت گرم نتوان يافتن
شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود
تا سراغي واکشم از وحشت موهوم خلق
آتش اين کاروانها کاش خاکستر بود
انحراف طور خلق از علت بيجادگيست
کج نيايد سطر ما (بيدل) اگر مسطر بود