هر کجا عشاق را درد طلب منظور شد
رفتن رنگ دو عالم خون يک ناسور شد
رنگ منت برنميدارد دل اهل صفا
صبح زخم خويش ار خود مرهم کافور شد
بسکه ديدم الفت آفاق لبريز گزند
ديده احباب بر من خانه زنبور شد
بيقرارانت دماغ حسرتي ميسوختند
يکشرر از پرده بيرون زد چراغ طور شد
دل چه سامان کز شکست آرزو بر هم نچيد
بسکه مو آورد اين چيني سر فغفور شد
بود بي تعميرئي صرف بناي کائنات
دل خرابي کرد کاين و پروانه معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام يمن نيست
بسکه چشم از معنيم پوشيد حاسد کور شد
گاه طوفان غضب از چين ابرو باک نيست
از شکست پل نترسد سيل چون پرزور شد
زين همه حسرت که مردم در خمارش مرده اند
جمع شد خميازه ئي چند و دهان گور شد
آبله بي سعي پا مردي نمي آيد بدست
ريشه تاک از دويدن صاحب انگور شد
محنت پيريست (بيدل) حاصل عيش شباب
هر که شب مي خورد خواهد صبحدم مخمور شد