شماره ٤٧: هر کجا شمع تماشاي تو روشن ميشود

هر کجا شمع تماشاي تو روشن ميشود
از زمين تا آسمان آئينه خرمن ميشود
ما ضعيفان لغزشي داريم اگر رفتار نيست
سايه را از پا فتادن پاي رفتن ميشود
موج گوهر با همه شوخي ندارد اضطراب
سعي چون بي مقصد افتد آرميدن ميشود
بسکه غفلت در کمين انقلاب آگهيست
تا کسي چشمي کند بيدار خفتن ميشود
گر چنين افسردن دل عقده ها آرد ببار
دانه ما ريشه گل ناکرده خرمن ميشود
فتنه ئي دارد جهان ما و من کز آفتش
زندگاني عاقبت مشتاق مردن ميشود
طبع ظالم از رياضت عيب پوش عالم است
آهن قاتل چو لاغر گشت سوزن ميشود
از فروغ جوهر بي اعتباريها مپرس
شمع ما در خانه خورشيد روشن ميشود
آفت برق فنا را چاره نتوان يافتن
اين گلستان هر چه دارد وقف گلخن ميشود
صنعت خونريزي تيغش تماشاکردني است
بسمل ما ميفشاند بال و گلشن ميشود
فضل مختار است اما عجز پربيدست و پاست
من نخواهم او شدن هر چند او من ميشود
پيري و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است
(بيدل) آخر حاصل از هر شير روغن ميشود