هر کجا آئينه حسن جنون گل ميکند
دود سودا بر سر ما ناز کاکل ميکند
بر لب ما خنده يکسر شکوه درد دل است
هر قدر خون مي خورد اين شيشه قلقل ميکند
سينه چاک شوقم از فکر پريشانم چه باک
هر که گردد شانه ياد زلف و کاکل ميکند
دل چه سان با خامشي سازد که ياد جلوه ات
جوهر آئينه را منقار بلبل ميکند
دستگاه شوق تا بالد زخودداري برا
خاک را آشفتگي گردون تجمل ميکند
منزلت خواهي مدارا کن که در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل ميکند
جلوه مست و شوق سر تا پا نگاه اما چه سود
ديده و دانسته حيراني تغافل ميکند
زندگي نقد نفسها ريخت در جيب فنا
از تردد هر که مي رنجد توکل ميکند
ازسلامت دست بايد شست و زين دريا گذشت
موج اينجا از شکست خويشتن پل ميکند
موج چون بر هم خورد (بيدل) همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستي جزو را کل ميکند