هر چه آنجاست چو آنجا روي اينجا گردد
چه خيال است که امروز تو فردا گردد
در مقاميکه بود ترک و طلب امکاني
رو بدنياست همان گرچه زدنيا گردد
جمع شو مرکز نه دايره چرخ برا
قطره چون فال گهر زد دل دريا گردد
رستن از پيچ و خم رشته آمال کراست
بگسلي از دو جهان تا گرهي واگردد
نور دل در گرو کسب قبول سخن است
بنفس گو چه دهد سنگ که مينا گردد
سخن بي سرو پا تفرقه ساز حياست
آب چون بر در فواره زد اجزا گردد
طور مستان نکشد تهمت تغيير وفا
خط ساغر چه خيال است چليپا گردد
عجز تقرير من آخر باشارات کشيد
ناله چون راه نفس گم کند ايما گردد
نامه رمز نفس در پر عنقا بر بند
سر اين رشته نه جائيست که پيدا گردد
کعبه و دير مگو گرد تو گشتيم بس است
آسيا نيست سر شوق که هر جا گردد
گوهر آزادگي موج نخواهد (بيدل)
سر چو گرديد گران آبله پا گردد