شماره ٤٠: هر چند خودنمائي تخت و حشم نباشد

هر چند خودنمائي تخت و حشم نباشد
در عرض بيحيائي آئينه کم نباشد
پيش از خيال هستي بايد در عدم زد
اين دستگاه خجلت کو يکدودم نباشد
موضوع کسوت جود دامن افشاني ئي هست
در بند آستين ها دست کرم نباشد
از خوان اين بزرگان دستي بشوي و بگذر
کانجا زخوردنيها غيرا ز قسم نباشد
حيف است ننگ افلاس دامان مرد گيرد
تا ناخنيست در دست کس بي درم نباشد
غفلت هزار رنگست در کارگاه اجسام
چون چشم خواب پا را مژگان بهم نباشد
بي انتظار نتوان از وصل کام دل برد
شادي چه قدر دارد جائيکه غم نباشد
روزي دو اين تب و تاب بايد غنيمت انگاشت
اي راحت انتظاران هستي عدم نباشد
دل داغ سرنوشت است از انفعال تقدير
تا سرنگون نگردد خط در قلم نباشد
در عرصه ئي که بالد گرد ضعيفي ما
مژگان بلندکردن کم از علم نباشد
از ما سراغ ما کن وهم دوئي رها کن
جائيکه ما نباشيم آئينه هم نباشد
هر دم زدن دراينجا صد کفر و دين مهياست
دل معبد تماشاست دير و حرم نباشد
ازشاخ بيد گيريد معيار بي بريها
کاين بار برندارد دوشيکه خم نباشد
عمريست گوهر ما رفته است از کف ما
اين آبله ببينيد زير قدم نباشد
وحشت کمين نشسته است گرد هزار مجنون
مگذار پا بخاکم تا ديده نم نباشد
چون عمر رفته (بيدل) پر بي نشان سراغم
جز دست سوده ما را نقش قدم نباشد