وهم بلند و پست جاه چند دلت سيه کند
گر گذري زبام و در سايه بساط ته کند
رفع غبار وهم و ظن آنهمه کذب داشته است
يک مژه گر بهم خورد نقش جهان تبه کند
داد نشان ميکشان گر ندهد سپهر دون
جام پر و تهي همان کار هلال و مه کند
جمع شدن بجيب خويش مغتنم نفس شمار
يک گره است شش جهت کس بدل که ره کند
شمع بحسرت فنا تا به سحر در آتشست
کاش نسيم دامني بيگه ما پگه کند
محو صفاي شوق باش تا بطربگه حضور
سير هزار رنگ گل آينه بي نگه کند
طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه
خجلت اگر زند بسنگ رو بعرق سيه کند
در طلب غنا چو شمع جبهه بعجز سودنست
آبله بشکند بپا تا سر ما کله کند
بعد تهي شدن زخويش واشدنت چه فايده
شرم کن از حساب اگر صفر يک تو ده کند
غير توقع کرم هيچ نداشت زندگي
فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کند
گر نه بعرض مدعا خاک در فنا شود
(بيدل) نااميد ما رو بچه بارگه کند