شماره ٣١: وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ريزد

وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ريزد
شب از برچيدن دامان گريبان سحر ريزد
نيم فرهاد ليک از دلگراني کلفتي دارم
که بار ناله من بيستون را از کمر ريزد
درين گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم
که سر تا پاي من بگدازد و يک چشم تر ريزد
مجوئيد از هجوم آرزو غير از گداز دل
کف خونست اگر اين رنگها بر يکدگر ريزد
جهان را اعتباري هست تا نيرنگ مشتاقي
چو چشم آيد بهم ناچار مژگان از نظر ريزد
سر و برگ اجابت نيست آه حسرت ما را
همان بهتر که اين آتش به بنياد اثر ريزد
محبت کشته را سهلست اشک از ديده افشاندن
که عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ريزد
هوس پيمائي آماده است اسباب ندامت را
حذر زان شيوه کز بيحاصلي خاکت بسر ريزد
بانداز خرامش کبک اگر دوزد نظر (بيدل)
خجالت در غبار نقش پايش بال و پر ريزد