شماره ٢٩: وحشتم گر يک طپش در دشت امکان بشکفد

وحشتم گر يک طپش در دشت امکان بشکفد
تا بدامان قيامت چين دامان بشکفد
اشک مژگان پرورم از حسرتم غافل مباش
ناله اندود است آنگل کز نيستان بشکفد
کو نيسم مژده وصلي که از پرواز شوق
غنچه دل در برم تا کوي جانان بشکفد
ميتوان باصد خيابان بهشتم طرح داد
يک مژه چشمي که بر روي عزيزان بشکفد
تا قيامت در کف خاکي که نقش پاي اوست
دل طپد آئينه بالد گل دمد جان بشکفد
هستي جاويد ريزد گل بدامان عدم
يک تبسم وار اگر آن لعل خندان بشکفد
گلفروشان جنونرا دستگاهي لازم است
غنچه اين باغ ترسم بي گريبان بشکفد
نالها از کلفت بيدردي دل آب شد
يارب اين گلشن به بخت عندليبان بشکفد
نيست غير از شرم حاجت ابر گلزار کرم
ميکند سائل عرق تا دست احسان بشکفد
بر دل مايوس (بيدل) پشت دستي ميگزم
غنچه اين عقده کاش از سعي دندان بشکفد
وداع سرکشي کن گر دلت راحت کمين باشد
چو آتش داغ شد جمعيتش نقش نگين باشد
زمرگ ما فلک را کي غبار حزن درگيرد
زخواب ميکشان مينا چرا اندوهگين باشد
نگاهي گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخيها
درين محنت سرا معراج پروازت همين باشد
لب دامن نگرديد آشناي حرف اشک من
چو شمعم سلک گوهر وقف گوش آستين باشد
گرفتاري بحدي دلنشين است اهل دولت را
که تا انگشتشان در حلقه انگشترين باشد
سراغ عافيت احرام مرگم ميکند تلقين
مگر آن گوهر ناياب در زير زمين باشد
بقدر زخم دل گل ميکند شور جنون من
پر پرواز شهرت نام را نقش نگين باشد
چه امکانست سر از حلقه داغت برآوردن
سپند بزم ما را ناله هم آتش نشين باشد
درين معبد فنا را مايه تو قير طاعت کن
که چون خاکت دو عالم سجده وقف يک جبين باشد
گرت شمعيست دامن زن و گر کشتيست برق افگن
محبت جز فناي ما نمي خواهد يقين باشد
اشارت ميکند (بيدل) خط طرف بناگوشش
که هر جا جلوه صبحيست شامش در کمين باشد