شماره ٢٨: وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد

وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
باده ما هيچکس در جام نتوانست کرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگيست
مرگ آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحم کن بر حال محرومي که مانند سپند
سوخت اما ناله ئي پيغام نتوانست کرد
بي نشانم ليک بالي از زبانها ميزنم
اي خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد زاستغناي معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سياه
يک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما بالفتگاه دل
مرغ ما پرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحي داشت طوف دامنت اما چسود
گرد ما را جامه احرام نتوانست کرد
نشه خواهي آب کن دلرا که اينجا هيچکس
بيگداز شيشه مي در جام نتوانست کرد
در جنونزاري که ما حسرت کمين راحتيم
آسمان هم يکنفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صافست از مکروهي دنيا چه باک
قبح شخص آئينه را بدنام نتوانست کرد
آب زد (بيدل) براهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر يک نگه انعام نتوانست کرد