نهال وحشت ما خالي از ثمر نبود
زخود برامدن ناله بي اثر نبود
زمحو جلوه مجو لذت شناسائي
که چشم آينه را بهره نظر نبود
حصار عالم بيچارگي دهان بلاست
پناه مادم تيغست اگر سپر نبود
غبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد
ز رنگ باخته در هيچ جا اثر نبود
زسعي جسم مکش منت سبکروحي
خوش است بار مسيحا بدوش خر نبود
سراغ منزل مقصد زخاکساران پرس
کسي چو جاده درين دشت راهبر نبود
زبسکه الفت مردم عذاب روحانيست
فشار قبر چو آغوش يکدگر نبود
طلسم حيرت ما منظر تجلي اوست
غرور حسن زآئينه بيخبر نبود
بغير ساز عدم هر چه هست رسوائيست
مباد سايه شب بر سر سحر نبود
زبان چه عافيت اندوزد از سخن (بيدل)
زعرض نغمه خودساز صرفه بر نبود