نهال زندگي باليدني وحشت کمين دارد
نفس گر ريشه پيدا ميکند ننگ از زمين دارد
عدم سرمايه ايم از دستگاه ما چه ميپرسي
شراراز نقد هستي يک نگاه واپسين دارد
نميخواهد کسي خود را غبارآلود بيدردي
اگر ما درد دل داريم زاهد درد دين دارد
فسردن نيست دل را بيتو در کنج گرانجاني
که در هر جزو اين سنگ آتش ديگر کمين دارد
تصرف نيست ممکن در دل ما عيش امکانرا
که اين اقليم را داغ غمت زير نگين دارد
تو هر رنگي که خواهي جلوه کن در تنگناي دل
سراسر خانه آئينه ام يک گل زمين دارد
بهر بيدست و پائي شمع از خود ميبرد خود را
نبيند واپسي هر کس نگاه پيش بين دارد
شکنج چهره اقبال باشد در خور دولت
بقدر نردبان قصر شهان چين جبين دارد
ندارد چاره از بيدستگاهي طينت موزون
که سرو اين چمن صد دست در يک آستين دارد
باحرام محبت از گداز دل مشو ايمن
هواي وادي مجنون مزاج آتشين دارد
کمال دانش ما گر فراموشيست از عالم
مشو مغرور آگاهي که غفلت هم همين دارد
برنج يک تپيدن صد جهان عشرت نمي ارزد
نميدانم کدامين آرزو دل را برين دارد
بهمت يکقدم زين عرصه نتوان تاختن (بيدل)
وگرنه هر که بيني رخش صد دعوي بزين دارد