نقطه دل کرد گشت و خط پرکار شد
گردش اين سبحه تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد اين محفل تحير نغمه بود
قلقل مينا بطبع زاهد استغفار شد
صفحه ئي درياد آن برق نگاه آتش زدم
شوخي يک نرگسستان چشمکم بيدار شد
زان لب خندان بخاکم آرزوها خفته است
چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم زعبرت گاه دل
تنگي اينکوچه ام چون ني خرام افشار شد
چون غرور ما و من اين دشت پا لغزي نداشت
تا نفس در لب شکستم راه دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ريخت
بال و پر تا فالي از خميازه زد منقارشد
شور دلهاي گرفتار از اثر نوميد نيست
در خم آنزلف خواهد شانه موسيقار شد
آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد
موي اين چيني بفرقم سايه ديوار شد
از نفس جمعيت کنج عدم بر هم زدم
جرائتي لغزيد در دل خواب پا رفتار شد
مشت حاکم تا کجاها چيد خشت اعتبار
کز بلندي جانب پا ديدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانه هستي گرفت
چشم مي پوشم کنون گرد نفس بسيار شد
جام در خون زن چو گل (بيدل) دگر ابرام چيست
در بساط رنگ نتوان بيش ازين مختار شد