نقش دوئي بر آئينه من نه بسته اند
رنگ دلست اين که برويم شکسته اند
آرام عاشقان رم پرواز ديگر است
چون شعله رفته اند زخود تا نشسته اند
غافل مشو زحال خموشان که از حيا
صد رنگ ناله در نگه عجز بسته اند
هوشي که رنگ بوي پرافشان اين چمن
آواز دلخراش جگرهاي خسته اند
بيگانگي ز وضع نفس بال ميزند
اين رشته راز نغمه الفت گسسته اند
ابناي روزگار براي گلوي هم
خنجرشدن اگر نتوانند دسته اند
جمعي که دم زعالم توحيد ميزنند
پيوسته اند با حق و از خود نرسته اند
آفاق نيست مرکز آرام هيچکس
زين خانه کمان همه يک تير جسته اند
غافل زپاس آبرخ عجز ما مباش
ما را بياد طرف کلاهي شکسته اند
(بيدل) نجسته است گهر از طلسم آب
نقديست دل که در گره اشک بسته اند