شماره ٦: نفس را شور دل از عافيت بيگانه ئي دارد

نفس را شور دل از عافيت بيگانه ئي دارد
ز راحت دم مزن زنجير ما ديوانه ئي دارد
غبارم در عدم هم ميطپد گرد سرنازي
چراغم خامش است اما پر پروانه ئي دارد
تعلق باعث جمعيت است اجزاي امکانرا
قفس در عالم آشفته بالي شانه ئي دارد
چه سوداها که شورش نيست در مغز تهيدستان
جنون گنجست و وضع مفلسي ويرانه ئي دارد
نفس يکدم زفکر چاره دل برنمي آيد
کنيد از قفل غافل نيست تا دندانه ئي دارد
مدان کار کمي با زحمت هستي بسر بردن
زخود نگذشتن اينجا همت مردانه ئي دارد
اگر منعم بدور ساغر اقبال مينازد
گدا هم در بدر گرديدنش پيمانه ئي دارد
بگردون نيسوار کهکشان باشي چه فخر است اين
تلاش اوج جاهت بازي طفلانه ئي دارد
تو شمع محفلي تا کي نخواهي چشم پوشيدن
براي خواب نازت هر که هست افسانه ئي دارد
غم نامحرمي بيتاب دارد کعبه جويان را
وگرنه حلقه بيرون در هم خانه ئي دارد
قناعت مفت جمعيت دو روزي صبر کن (بيدل)
جهان دام است اگر آبي ندارد دانه ئي دارد